مهرساممهرسام، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

♥ مهرسام بهترین پسر دنیا ♥

عکسهای من و حامی جون (2)

حامی جون ناراحت نباش الان میریم بیرون!!! بذار عکساشونو بگیرن میریم!!! خداییش ببینید دایی علیرضا چه عکس قشنگی با گوشیش گرفته ... اینجا اتاق حامیه ... ببین چشش به دوچرخه است! اعصاب ندارما ... نمیذاره بهش دست بزنم! خوب  حامی جون منم از اینا دارم! مادرجون روز تولدمون برامون خریده! مامان عاطفه حامی جون باهام بازی نمیکنه! کوچولوتر که بودیم همش باهم بازی میکردیم! اونم بدون درگیری!!! مثل عکس پایین ... ...
30 بهمن 1391

یک نمونه از خرابکاری آقا مهرسام !!!

امروز 91/09/17 که با بابامهدی رفتم حیاط خونه باباحاجی و بابامهدی از رو درخت یه نارنگی خوشگل و رسیده برام چید! و من طبق عادت همیشگی (که میوه ها رو سوراخ میکنم!) دور از چشم بابا با انگشتم اونو سوراخ کردم! نمیدونم یه حسی تو وجودم میگه این کارو بکن!!! وقتی حال بابا یا مامان از دیدن این صحنه گرفته میشه خیلی لذت بخشه!!! (نکته: این بافت قشنگ که مهرسام پوشیده از آثار هنری مادر جون جونیه که پارسال براش بافته) وای ... فکر کنم بابا مهدی دیده دارم چیکار میکنم!!! بذار پشتمو بکنم بهش نارنگی رو تو دستم نبینه !!! بابا مهدی : مهرسام این چیه؟!!!   من نبودم!!! کی ... کجا ... چی .... دوستای گلم تو این جور موارد که پروژه لو رف...
17 آذر 1391

عکسهای محرم 91 ....

امروز 91/09/03 که قرار بود تو مصلا مراسم شیرخوارگان باشه و مامان عاطفه تصمیم گرفت منو ببره! من طبق معمول جلو در حیاط منتظر مامان عاطفه هستم !!! آخیش بالاخره رفتیم!!! لباسم بهم میاد؟!!! اینجا هم شب شام غریبانه که شمع روشن کردیم ... و اینم شمعهایی که اون شب جوونا تو حیاط مسجد روشن کردن ... ...
3 آذر 1391

روزی در پارک جنگلی نور ...

امروز 91/08/05 که تصمیم گرفتیم برا ناهار بریم پارک جنگلی نور ... تو حیاط که منو بابا منتظر مامان عاطفه بودیم بابا منو گذاشت رو شونه هاش و تا نزدیکی های اون گلهای کاغذی رسیدم! به اوج رسیدن خیلی حس قشنگی بود ... اونجا بود که حس کردم صعود کردن رو خیلی دوست دارم!!! وقتی رسیدیم به پارک یه درخت تنومند توجه منو جلب کرد ... خیلی تلاش کردم ازش بالا برم ولی ... بابامهدی که شاهد تلاشها و اشتیاق من بود کمکم کرد و رفتم بالا ... حس کردم بازم دوست دارم بالاتر برم!!! تو همین فکر بودم که ... بابا مهدی گفت: بیا پایین  پسرم ... اونجاها دیگه منم نمیتونم برم!!! اونجا دیگه مال از ما بهترونه!!! همین جایی که هستی رو سفت بچسب که نیوفتی...
5 آبان 1391

عکسهای تولد یکسالگی من و حامی جون ...

روز جمعه 91/07/07 که تولد من و حامی بود ... حامی روز 90/06/28 به دنیا اومد و من 90/07/05 به دنیا اومدم یعنی 8 روز از من بزرگتره!!! قرار بود تو یه روز به دنیا بیایم منتها حامی عجله کرد!!! امسال تولد من و پسر دایی عزیز رو تو یه روز خونه مادرجون گرفتند ... نفر سوم آرتینه که یه ماه از من بزرگتره البته اونم یه ماه زودتر به دنیا اومد وگرنه سه قلو میشدیم!!! این زنبورک طلایی منم ! حامی هم محو تماشای بادکنک هاست!!! از بس عکس گرفتن خسته شدم! این پاپوشم اذیتم میکنه ! بذار درش بیارم.... آرتین نرقص ... آخیش در آوردم!!! آرتین داری با بادکنکا حال میکنیا!!!! ای شیطون ... حالا بذار یه جفت پا برم تو صورت حامی .... آرتین شانس آوردی کنار من ...
7 مهر 1391

پارک جنگلی سی سنگان ...

امروز 91/06/17 که با پدرجون و عزیزجون و عمو محسن و زن عمو نازنین رفتیم پارک جنگلی سی سنگان همین طور که می بینید قسمت جنگلی که خیلی به آقا مهرسام خوش گذشت! اینقدر از دیدن بچه ها ذوق زده شد که نگو ... مامان عاطفه سر سره بهتر بود!!! (اما قسمت ساحلی که آقا مهرسام میخواست بره!!! کجا ... نمیدونم؟!!!) بابامهدی ... ولم کن ... اه .... دستم درد گرفت!!! وای ...... فرار ......... دوتاشون دارن میان منو بگیرن!!!!!! ولم کنییییییییید!!!!!! (قربون اون اخمت برم من، بالاخره نفهمیدیم بدون مامانی کجا میخواستی بری !!!) ...
17 شهريور 1391

آقای مهندس داری چی کار میکنی؟!!!

امروز 91/05/29  که آقا مهرسام یه سوژه جدید پیدا کرد ! یه دکمه زیر صندلی !!! آقای مهندس داری چیکار میکنی؟ ای بابا ... مامان عاطفه بازم گیر دادیا ... یه چیز جدید پیدا کردم!!! این که دیگه خرابکاری نیست!!! اصلا حالا که اینطوری شد میرم با این آدمکه کشتی مگیرم! یا مامانی می خوای از سطل آشغال برم بالا!!! ...
29 مرداد 1391

عکسهای من و حامی جون (1)

این پسر خوش تیپ رو که می بینید پسر داییم  "حامی"   نه روز از من بزرگتره ، البته قرار بود تو یه روز به دنیا بیایم ولی حامی عجله کرد! تو این عکس خونه باباحاجی هستیم، روز شهادت امام رضاست که مادرجون هر سال  برنج نذری میده حامی خوابیده ...... من همش بیدارم! مامان عاطفه هی بهم گیر میده و میگه: ببین حامی مامانشو اذیت نمیکنه، تو همش شیطونی  میکنی! اصلا نمیخوابی یه نفس راحت بکشم! بالاخره منو پاس داد به دایی عرفان تا یه نفس راحت بکشه!!! هی تازه داشتم حال میکردم! ...
12 اسفند 1390
1